درد جدایی
درد جدایی
دل سوز و غم درد جدایی
زده بر بال ما تیر تمامی
کمین کرده سر راه دل ما
حزین کرده صدای سر کش ما
ز قلبم آتشی تازه گرفته
به چشمم پرده ی تاری گرفته
ز روی من دو صد اشک بهانه ست
همه تقصیر این یوم و زمانه ست
سما را گر ببینی نیلگون است
درون چشم من صد جوی خون است
در این دنیای پر مهر و پر از گنج
نصیب ما شده یک عالمه رنج
به این ایینه اقبال بد رنگ
به هر جا رفته ام یاران زدند سنگ
زمانه همچو شب تار و کبود است
درون سینه ام غم در سکوت است
من از سودای دل آرام نگیرم
از این سوته دلی من جان نگیرم
بیا یارم که دلگیر و اسیرم
از آن ترسم که در غربت بمیرم
.