نیما
جوانی
جوانی
کزین عشق جوانی سخت زارم
میان کوچه غفلت نگارم
از این دستان خسته روی سینه
پریشان گشتم از این کیش و کینه
زدم بر چهره ام تا سرخ گردد
امید نا امیدی دور گردد
از ان میخانه ها من دور گشتم
سراغ معرفت در کوه گشتم
ندیدم هیچ درمانی ز دردم
تنم می سوزد ارام گر چه سردم
هوای بی کسی اندر سرم شد
نشان بندگی در باورم شد
همی نالم همی زارم شب و روز
ببین چشمم شده بی نور و بی سوز
خداوندا تبه گشته جوانی
دریغا زندگیم گشته فانی
من انچه گفتم از سوز دلم بود
که این مشکل در این جان و تنم بود
.
.